جدول جو
جدول جو

معنی گوش بران - جستجوی لغت در جدول جو

گوش بران
(غَ)
دهی است از دهستان دروفرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 10000 گزی جنوب خاوری کرمانشاه و 2500 گزی خاور سنگ سفید. کوهستانی و سردسیر و دارای 150 تن سکنه است. آب آن از زه آب رود خانه بالاگری ومحصول آن غلات و حبوب و لبنیات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوش خراش
تصویر گوش خراش
آواز ناهنجار که به گوش آزار برساند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوش بر
تصویر گوش بر
کسی که با حیله و نیرنگ چیزی از کسی بگیرد
فرهنگ فارسی عمید
(چَ مَ)
رجوع به همین ترکیب در ذیل گوش شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
برندۀ گوش. قاطع گوش. قطعکننده گوش، کسی که به مکرمال کسی را بگیرد. (فرهنگ نظام). که به دسیسه پول از مردم بگیرد به قصد پس ندادن. (یادداشت مؤلف). رجوع به گوش بری و گوش بریدن در ذیل ترکیب های گوش شود
لغت نامه دهخدا
(گومْ)
دهی است از دهستان دینور بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان. واقع در 31000 گزی شمال باختر صحنه و 2000 گزی خاور شوسۀ کرمانشاه به سقز. کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 200 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، قلمستان و توتون و شغل اهالی زراعت است. اتومبیل به آنجا میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چُ / چَ / چِ)
گوش آرای، رجوع به گوش آرای شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قطع گوش، عمل گوش بر. رجوع به گوش بر و گوش بریدن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لی یَ تَ)
کسی را بیهوش کردن:
ساقیان لاابالی در طواف
هوش میخواران مجلس برده اند.
سعدی.
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که برده ست آنکه صورت می نگارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ بَ)
یکی از رودخانه های مازندران است که از دامنۀ شمالی کوههای البرز سرچشمه گیرد و به دریای خزرریزد. (مازندران و استراباد رابینو ص 6 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ اَ)
آرایندۀ گوش، زینت دهنده گوش، گوش آراینده، به معنی گوش سرای باشد، کسی را گویند که هرچه بگویی بشنود و نیک فهم کند، (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ کَ / کِ دَ)
قطع کردن گوش، قرض کردن به دسیسه به قصد پس ندادن. رجوع به گوش بر و گوش بری شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ زَ دَ)
حمل کردن گوی از جایی به جای دیگر. منتقل ساختن گوی، کنایه از زیادتی کردن و فایق آمدن است. (برهان قاطع) (مجموعۀ مترادفات) (آنندراج). پیشی گرفتن.
- گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی، پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری:
نریمان که گوی از دلیران ببرد
به فرمان شاه آفریدون گرد.
فردوسی.
چو کودک به زخم اندر آورد روی
فزونی ز هر کس همی برد گوی.
فردوسی.
ز شاهان گوی برده وقت بخشش
ز شیران دست برده گاه پیکار.
فرخی.
ببرد ازهمه گوی پیغمبری
که با او کسی را نبد برتری.
اسدی.
درآ ای حجّت زیبا سخن گوی
که بردی از خلایق در سخن گوی.
ناصرخسرو (دیوان ص 522).
گویی پسرم گوی هنر برد ز اقران
بر سبلت اقران وی ار برد و اگر ماند.
سوزنی.
میدان سخن نونو هر بار یکی دارد
من گوی بسی بردم این بار که من دارم.
خاقانی.
چون به وثوق از دگران گوی برد
شاه خزینه به درونش سپرد.
نظامی.
در سلاح و سواری و تک و تاز
گوی برد از سپهر چوگان باز.
نظامی.
هرکه علم بر سر این راه برد
گوی ز خورشید وتک از ماه برد.
نظامی.
دین به تزویر خویش کرد سیه رو چنانک
بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد.
عطار.
در فضولی میکنی دیوان سیاه
گوی بردی گر زبان داری نگاه.
عطار.
گوی آن کس می برددر راه عشق
گرچه گویی بی سرو بی پا بود.
عطار.
اندر آمد مادر آن طفل خرد
اندر آتش گوی دولت را ببرد.
مولوی.
بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی.
سعدی.
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری.
سعدی.
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی.
حافظ.
میبرد گوی سعادت از میان رهروان
هرکه از سر پای میسازد به جست و جوی دوست.
صائب (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ بَ)
خوش سخن. نکوسخن. نیکوگو. نیک کلام. نکوکلام. خوش زبان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ سَ مَ دَ)
شنیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث). استماع. نیوشیدن. گوش دادن. اصغاء. شنودن. گوش فرا دادن:
شنیدی همه جنگ مازندران
کنون گوش کن رزم هاماوران.
فردوسی.
از حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی
در پیش خداوند سوی حجت کن گوش.
ناصرخسرو.
جهاندیده پیران بیدارهوش
چو گفتار گوینده کردند گوش.
نظامی.
چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک
ز حالت کرد حالی جامه راچاک.
نظامی.
چو شیرین گوش کرد آن پندچون نوش
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش.
نظامی.
این سخن پایان ندارد گشت دیر
گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر.
مولوی.
پیام اهل دل است این خبر که سعدی داد
نه هر که گوش کند معنی سخن داند.
سعدی (طیبات).
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کردکه با ده زبان خموش آمد.
حافظ (دیوان ص 119).
، پذیرفتن. کار بستن: بنی اسرائیل را پندمی داد نمی پذیرفتند و سخن وی را گوش نمی کردند. (قصص الانبیاء).
ز راه دوستی این پند بنیوش
که رستی گر کنی این پند را گوش.
ناصرخسرو.
معنی الترک راحت گوش کن
بعد از آن جام بلا را نوش کن.
مولوی.
پند او را از دل و جان گوش کن
هوش را جان ساز و جان را هوش کن.
مولوی.
نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش
گربشنوی سبق بری از سعداختران.
سعدی (صاحبیه).
گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی
که هر که پند شنید و سخن جهان بگشاد.
سعدی.
هش دار که گر وسوسۀ عقل کنی گوش
آدم صفت از روضۀ رضوان به در آیی.
حافظ (دیوان ص 353).
پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت
هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن.
حافظ (دیوان ص 275).
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانارا.
حافظ (دیوان ص 4).
با پرده های گوش خود از هوش رفته ایم
پندی که داده اند به ما گوش کرده ایم.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
به در می گویم دیوار تو گوش کن، روی سخن به ظاهر با یکی و در باطن با دیگری است.
، منتظر بودن. امید داشتن:
به چنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضلۀ دیگران گوش کن.
سعدی (بوستان).
، نگاه داشتن. (برهان) (ناظم الاطباء). حفظ کردن و به مجاز تقلید کردن:
کلاغی تک کبک را گوش کرد
تک خویشتن را فراموش کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
آوازی که گوش را آزار رساند صدایی سخت ناهنجار: صفیر گوش خراش گلوله توپ پیاپی بگوش میرسید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش بیان
تصویر خوش بیان
شیرین سخن آنکه دارای بیانی خوش باشد شیرین سخن
فرهنگ لغت هوشیار
در حال کشیدن گوش، آرام و مطیع: جان گوش کشان آمد (آید) دل سوی خوشان آمد (آید) زیرا که بهار آمد رفت (شد) آن دل دیوانه (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوش بر
تصویر گوش بر
شخص حیله باز و نیرنگ زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوش کردن
تصویر گوش کردن
شنودن، استماع، شنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گو چران
تصویر گو چران
آنکه گاوان را بچرا برد گاوبان
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن گوش قطع گوش، بحیله پول و مال از دیگری گرفتن مغبون کردن در معامله
فرهنگ لغت هوشیار
حمل کردن گوی از جایی بجایی، فایق آمدن برتر شدن پیشی گرفتن: ز شاهان گوی برده وقت بخشش ز شیران دست برده گاو پیکار. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
قطع کردن گوش کسی، بحیله پول و مال دیگری را گرفتن مغبون کردن در معامله: پس این دو برادر هم گوش ترا بریده اند ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوی بردن
تصویر گوی بردن
((بُ دَ))
پیش افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوش بریدن
تصویر گوش بریدن
((بُ دَ))
با حیله و نیرنگ از کسی پول گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوش خراش
تصویر گوش خراش
((خَ))
صدای آزاردهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوش کردن
تصویر گوش کردن
((کَ دَ))
شنیدن، توجه کردن، پذیرفتن
فرهنگ فارسی معین
شارلاتان، کلاش، کلاهبردار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش کلام، خوش گفتار، خوش تقریر، شیرین سخن، نیکوسخن
متضاد: بدسخن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گوشت زیر دنده
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی قارچ خوراکی
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی مرثیه خوانی همراه با سینه زنی
فرهنگ گویش مازندرانی
به هوش آمدن، حواس و ادراک خود را باز یافتن
فرهنگ گویش مازندرانی